عرفان من...Erfane Man

متن مرتبط با «تو همانی که می اندیشی» در سایت عرفان من...Erfane Man نوشته شده است

موهایِ تو در باد به هوهو که چه یعنی... “شهراد میدرى”

  •   موهایِ, تو در باد به هوهو, که چه یعنی,بر شانه رها مخملِ جادو که چه یعنی گیرم که سراپایِ تو دل می برد از نازدلبر شده ای غرقِ هیاهو که چه یعنی هر گوشه , ...ادامه مطلب

  • چشم هایت زبانه می کشند...”قونار اکلوف”

  • چشم هایتزبانه می کشند از گرمیِ شراب سرخ چگونه فرو بنشانم آن شعله ها را تنها با نوشیدن پیاله پیاله از نگاهت و یا با بوسه های پیاپی    آن گاه دوباره پیاله چشمانت را پر خواهی کرد از شراب زرد شرابی که بیشتر از همه دوست می دارم...    برگردان: ”هادی دهقانی”   , ...ادامه مطلب

  • تکه ۹..."سعدی"

  • ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشدغیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدمبالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشدنقش خیال رویش، در هر پسر نباشد چشم وصال بینان، چشمی ست بر هدایتسری که باشد او را، در هر بصر نباش در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدممثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواندهمچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیردتا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد  » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات , ...ادامه مطلب

  • مثل زمانی که نیستی..."غلامرضا طریقی"

  •  حالم بد است مثل زمانی که نیستیدردا که تو همیشه همانی که نیستی وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ایوقتی که نیستی نگرانی که نیستی عاشق که می شوی نگران خودت نباشعشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضریدر بند این خیال نمانی که نیستی تا چند من غزل بنویسم که هستی و تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی من بی تو در غریب ترین شهر عالممبی من تو در کجای جهانی که نیستی؟  ,نیستیغلامرضا ...ادامه مطلب

  • دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی..."سیدتقی سیدی"

  •  دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی و عشق و جوانی تا پیش تو آورد مرا بعد تو را بردقلبم شده بازیچه ی دنیای روانی باید چه کنم با غم و تنهایی و دوریوقتی همه دادند به هم دست تبانی در چشم همه روی لبم خنده نشاندمدر حال فرو خوردن بغضی سرطانی آیا شده از شدت دلتنگی و غصههی بغض کنی،گریه کنی،شعر بخوانی ؟ دلتنگ تو ام ای که به وصلت نرسیدمای کاش خودت را سر قبرم برسانی...   ,نتوانیسیدتقی ...ادامه مطلب

  • جرم عشق..."سیمین بهبهانی"

  • گر سرو را بلند به گلشن کشیده اندکوتاه پیش قد بت من کشیده اند  زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند هاچندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند امروز سر به دامن دیگر نهاده اندآنان که از کفم دل و دامن کشیده اند آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویشمنزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخبهر ملامتم همه گردم کشیده اند کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشقبا داغ و خون به دشت و,عشقسیمین,بهبهانی ...ادامه مطلب

  • می خواهمت چنان که شب خسته خواب را..."قیصر امین پور"

  • می خواهمت چنان که شب خسته خواب رامی جویمت چنانکه لب تشنه آب را محو تو آن چنان که ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را بی تابم آن چنان که درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره تاب را بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا آن چنان که بالِ پریدن عقاب را حتی اگر نباشی، می آفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را...   ,خواهمت,چنان,خسته,خواب,راقیصر,امین ...ادامه مطلب

  • گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم ..."سیمین بهبهانی"

  •  گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنمگفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز درگفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مراگفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه امگفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم گفتا که از بی,گفتا,بوسم,گفتم,تمنا,سیمین,بهبهانی ...ادامه مطلب

  • گفتم که مژده بخش دل خرم است این ..."هوشنگ ابتهاج"

  •  گفتم که مژده بخش دل خرم است این مست از درم در آمد و دیدم غم است این    گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید  ای گل ز بی ستارگی شبنم است این    پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت  پایان شام پیله ی ابریشم است این   باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت  تنها نه من ، گرفتگی عالم است این   ای دست برده در دل و دینم چه می کنی  جانم بسوختی و هنوزت کم است این    آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی  ای چنگی زمان,گفتم,مژده,هوشنگ,ابتهاج ...ادامه مطلب

  • شیدای من..."سیمین بهبهانی"

  •   یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم   از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم   در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم   بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم   گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیار,شیدای,منسیمین,بهبهانی ...ادامه مطلب

  • شمال و جنگل و کلبه فراهم کردنش با من..." شهراد میدرى"

  •  شمال و جنگل و کلبه فراهم کردنش با من حریرِ سبزِ شالی خیسِ نم نم کردنش با من   گُلِ رنگین کمان در انتهایِ کوچه باغِ ابر به استقبالِ تو سر تا کمر خم کردنش با من   اگر سردت شده روشن کن آغوشِ اجاقم را برایِ شعله ای بوسه مصمم کردنش با من   عجب قندِ سمرقندی، عجب چایِ بخارایی بیا مهمانِ حافظ شو، غزل دم کردنش با من   بزن لبخند در آیینه تا از شب بیاویزم خودت ماهم شوی از ماه، رو کم کردنش با من   برقص و دره,شمال,جنگل,کلبه,فراهم,کردنش,شهراد,میدرى ...ادامه مطلب

  • سعادتی ست تو را داشتن..."غلامرضا طریقی"

  •  اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!   کنار من بنشین و بگو چه چاره کنم؟ برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟   بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟   مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟   به رغم دیدن آ,سعادتی,داشتنغلامرضا,طریقی ...ادامه مطلب

  • آرزوی نقش بر آب..."حمید مصدق "

  • آرزوی نقش بر آبدر من غم بیهودگی ها می زند موج در تو غروری از توان من فزونتر در من نیازی می کشد پیوسته فریاد در توگریزی می گشاید هر زمان پر   ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت ای کاش دست روز و شب با تار و پودش از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت اندیشه روز و شبم پیوسته این اس,آرزوی,آبحمید,مصدق ...ادامه مطلب

  • غزل شمارهٔ ۲۴۱... امیرخسرو دهلوی

  •   در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هستدل شیدای مرا با تو تمنایی هست   در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست   دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست   باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست   هندوی خال مبارک به رخت مقبل, ...ادامه مطلب

  • چشم‌هایم اگر نمی‌بیند ولی از حالتان خبر دارد...“محمدعلی بهمنی”

  •  محمدعلی بهمنی؛ شاعر توانای معاصر ایران زمین در علت سرایش  این شعر برای سیمین بهبهانی می گوید:   مدتی بود که روزنه نگاه سیمین آسیب دیده بود. خاطرم هست در مجلسی  به همراه او و حافظ موسوی حضور داشتم. برایش این شعر را  گفتم  این شعر را برای سیمین گفته‌ام. او برای درمان ضعف بینایی‌اش، چشمان خود را به تی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها