چراغی در دست... "فروغ فرخزاد"

ساخت وبلاگ

چراغی به دستم، چراغی در برابرم

من به جنگ سیاهی می روم

 

گهواره های خستگی

از کشاکش رفت و آمدها

باز ایستاده اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشان های خاکستر شده را

روشن می کند

 

فریادهای عاصی آذرخش

هنگامی که تگرگ

در بطن بی قرار ابر

نطفه می بندد

و درد خاموش وار تک

هنگامی که غوره خرد

در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من، در وحشت انگیز ترین شب ها، آفتاب را به دعائی

نومیدوار طلب می کرده ام

 

تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای

تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای

 

در خلائی که نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم

جریانی جدی

در فاصله دو مرگ

در تهی میان دو تنهائی

نگاه و اعتماد تو، بدین گونه است!

 

شادی تو بی رحم است و بزرگوار،

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

 

من برمی خیزم!

چراغی در دست

چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ای برابر اینه ات می گذارم

تا از تو

ابدیتی بسازم...

 

 

عرفان من...Erfane Man...
ما را در سایت عرفان من...Erfane Man دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahnikf بازدید : 117 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 1:42