مردم
از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ
خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر
لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع
را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو
مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم
نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری
پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل
به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز
گر
چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در
هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیم
گون شد موی و غفلت هم چنان بر جای ماند
صبحدم
خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم
را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم
و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
عرفان من...Erfane Man...
ما را در سایت عرفان من...Erfane Man دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9rahnikf بازدید : 157 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 18:02