امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذاردست مرا بگیر و در دست جام بگذار زنهار نشکند دل، این آبگینۀ نابدر خواب مرمرینم آهسته گام بگذار یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمیجایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار آرامشی است یکدست، تلفیق خواب و مستینام دو چشم خود را دارالسلام بگذار تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مستداغی ز بوسههایت بر گونههام بگذار دار و ندار من سوخت، آتش مزن دلم رااین بیت را برای حسن ختام بگ,امشب,چراغ,بگذارسعید,بیابانکی ...ادامه مطلب
از باغ میبرند چراغانیات کنندتا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که ز, ...ادامه مطلب
چراغی به دستم، چراغی در برابرم من به جنگ سیاهی می روم گهواره های خستگی از کشاکش رفت و آمدها باز ایستاده اند، و خورشیدی از اعماق کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند فریادهای عاصی آذرخش هنگامی که تگرگ در بطن بی قرار ابر نطفه می بندد و درد خاموش وار تک هنگامی که غوره خرد در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من، در وحشت انگیز ترین شب ها، آفتاب را به دعائی نومیدوار طلب می کرده ام تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای در خلائی که نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم جریانی جدی در فاصله دو مرگ در تهی میان دو تنهائی نگاه و اعتماد تو، بدین گونه است! شادی تو بی رحم است و بزرگوار، نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است من برمی خیزم! چراغی در دست چراغی در دلم زنگار روحم را صیقل می زنم آینه ای برابر اینه ات می گذارم تا از تو ابدیتی بسازم... , ...ادامه مطلب